هست ققنس طرفه مرغي دلستان

شاعر : عطار

موضع اين مرغ در هندوستانهست ققنس طرفه مرغي دلستان
همچوني در وي بسي سوراخ بازسخت منقاري عجب دارد دراز
نيست جفتش، طاق بودن کار اوستقرب صد سوراخ در منقاراوست
زير هر آواز او رازي دگرهست در هر ثقبه آوازي دگر
مرغ و ماهي گردد از وي بي‌قرارچون بهر ثقبه بنالد زار زار
در خوشي بانگ او بيهش شوندجمله‌ي پرندگان خامش شوند
علم موسيقي ز آوازش گرفتفيلسوفي بود دمسازش گرفت
وقت مرگ خود بداند آشکارسال عمر او بود قرب هزار
هيزم آرد گرد خود ده خر، مه بيشچون ببرد وقت مردن دل ز خويش
در دهد صد نوحه خود را زار زاردر ميان هيزم آيد بي‌قرار
نوحه‌اي ديگر برآرد دردناکپس بدان هر ثقبه‌اي از جان پاک
نوحه‌ي ديگر کند نوعي دگرچون که از هر ثقبه هم چون نوحه‌گر
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگدر ميان نوحه از اندوه مرگ
وز خروش او همه درندگاناز نفير او همه پرندگان
دل ببرند از جهان يک بارگيسوي او آيند چون نظارگي
پيش او بسيار ميرد جانوراز غمش آن روز در خون جگر
بعضي از بي قوتي بي‌جان شوندجمله از زاري او حيران شوند
خون چکد از ناله‌ي جان سوز اوبس عجب روزي بود آن روز او
بال و پر برهم زند از پيش و پسباز چون عمرش رسد با يک نفس
بعد آن آتش بگردد حال اوآتشي بيرون جهد از بال او
پس بسوزد هيزمش خوش خوش هميزود در هيزم فتد آتش همي
بعد از اخگر نيز خاکستر شوندمرغ و هيزم هر دو چون اخگر شوند
ققنسي آيد ز خاکستر پديدچون نماند ذره‌اي اخگر پديد
از ميان ققنس بچه سر برکندآتش آن هيزم چو خاکستر کند
کو پس از مردن بزايد نابزادهيچ کس را در جهان اين اوفتاد
هم بميري هم بسي کارت دهندگر چو ققنس عمر بسيارت دهند
بي‌ولد، بي‌جفت، فردي فرد بودسالها در ناله و در درد بود
محنت جفتي و فرزندي نداشتدر همه آفاق پيوندي نداشت
آمد و خاکسترش بر باد دادآخر الامرش اجل چون ياد داد
کس نخواهد برد جان چند از حيلتا بداني تو که از چنگ اجل
وين عجايب بين که کس را برگ نيستدر همه آفاق کس بي‌مرگ نيست
گردن آنرا نرم کردن لازمستمرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
سخت‌تر از جمله، اين کار اوفتادگرچه ما را کار بسيار اوفتاد